پروا

 

گاه آرزو میکنم ای کاش برای تو ذره ای از پرتو آفتاب باشم ...

تا بتوانم دستهایت را گرم کنم ...

اشکهایت را بخشکانم...

و خنده را بر لبان خشکت بازگردانم ...

پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را پر از روشنایی ...

روزت را غرق نور ...

و شبت را پر ستاره کند ...

تا شاید یخ وجودت آب شود و به زندگی بازگردی ...

آیا میتوانم ...؟

پس چه کسی مرا به زندگی باز میگرداند ...؟

نمی دانم اگر روزی نبودم کسی از من یاد خواهد کرد ...؟

کسی که تنها کسش بی کسی بوده و تنها رفیقش تنهایی ...

نمی دانم ...

آهااااای غریبه تو میتوانی ...؟؟؟

 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:34 توسط پروا| |

 

 

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی
را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟

- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن امتناع کرد!
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید نادر مردی سخاوتمند است.
او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد!
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد
شاه گورکانی پیروز شد.

 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:10 توسط پروا| |

 

چقدر سخته همیشه وقتی تنهایی،یه قطره اشک آروم روی گونه ات لیز می خوره و صورتت رو خیس میکنه...

اون یه قطره یادآور روزای خوبیه که کنارش بودی.یادآور روزایی که دستات تو دستش بود و بهت لبخند می زد.

حالا دیگه فقط خاطره هاش برات مونده

حالا دیگه صداش هم برات گنگ و نامفهومه...

شاید دیگه نتونی اون طور که می خوای تصورش کنی و تو همین طور تو تنهایی خودت گریه می کنی.دریغ از یک دست که بیاد و اشکات رو پاک کنه،که بیاد و از تنهایی درت بیاره...

گریه کردن خوبه اما این وقتی خوبه که اون هم بدونه داری واسش گریه می کنی

این وقتی خوبه که اون هم بدونه دلی واسش بی قراره...

تو تنهایی تصورش می کنی،براش اشک می ریزی،صداش می کنی...

اما وقتی به خودت میای می بینی هیچ کس دور و برت نیست تا آرومت کنه

کسی نیست تا تو رو تو آغوش خودش آروم کنه و بهت بگه دوستت دارم و تو این ها رو با یه اشک کوچیک تصور می کنی...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:55 توسط پروا| |

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:50 توسط پروا| |

 دوتا پسر

 یك دختر

دارن دعوا میكنند كه یك دختر پاك و نجیب داره گریه میكنه و میگه تورخدا بس كنین كه یكی از پسر متوجه خال توی دماغ اون یكی پسره میشه و داد میزنه "داداش"

اونم خال توی دماغ او یكی رو میبینه و با چشمی گریان داداششو بقل میكنه و میگه "باورم نمیشه بعد از این همه سال پیدات كردم"…

در این زمان یك پیر زن كور وارد صحنه میشه و میفته زمین و سرش به سنگی میخوره و بیناییشو بدست میاره و یهو داد میزنه: "بچه های گلم،"

توی این نقطه حساسه كه دو پسر و دختره همه میگن "مامان!" و همگی میفهمن كه خواهر برادرن....

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:44 توسط پروا| |

از 3 نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها، تیری ها، دیـی ها
چـون صادق هستند

سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :
شهریوری‌ ها، آذری‌ ها، آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند

سه نفر رو هرگز از دست نده :
مرداد ـی ها، خرداد ـی ها، بهمنـی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند

 

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست،
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...

 

 

زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

 

همسایه ام از گرسنگی مرد ، خویشانش در عزایش گوسفندها سربریدند!

 

کودکی که می داند گریه های مادرش و تن فروشی خواهرش و دستهای پینه بسته پدرش و حتی ...گرسنگیش همه از بی پولیست !! چگونه در مدرسه بنویسد علم بهتر از ثروت است ؟!!

زمانیکه خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شدند، پیر شدنت شروع می شود...  

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:18 توسط پروا| |

 

 
اما دوتكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...
اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:13 توسط پروا| |

 

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی
یا من تو را؟
پسر جواب داد: من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست
از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . . .
به سلامتی ِ همه پدرها

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:3 توسط پروا| |

دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت

دختر:آروم تر من ميترسم

پسر:نه داره خوش ميگذره

دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داري

دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر

پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه

و.....

روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار)...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:5 توسط پروا| |

گرفته امشب قده بزرگی کهکشان هااااااا

دلم احساس غریبی دارد امشب

ارزو هایم محو و پوچ در دریای غم

گرفتار است نمی دانم چرااااااا ؟

چه کس جوید حال مرا امشب

نمی دانم ...........؟

رویا هایی که هیچ سودی برایم نداشته و

نخواهد داشت ......

ارزو های محالی که نایافتنی است در این دنیا

حال عجیبی دارم امشب دریاب مرااااااااا

خدایااااااااا

ایا غم های من پایانی دارد ؟

نمیدانم

واژه هایی بی نفس در عمق وجودم زبانه

می کشد امشب

قلب خسته ی من دیگر نای تپیدن ندارد امشب

می نویسم احساسم را با دستانی سرد

بر روی دفترچه ی خیالم امشب

لمس دستانی که هیچ وقت ان ها را نیافتم

امشب ذره ذره ی وجودم را به اتش کشیده اند

دلم هوای گریه دارد امشب

ولی گریه را چه سود ........

فقط دستانت را می جویم در رویای خویش

تا شاید ارام بگیرد دل بی تابم امشب

خداااااااا یا کمکم کن!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:0 توسط پروا| |

 

نیا باران!

زمین جای قشنگی نیست...

 

من از جنس زمینم خوب می دانم.... که اینجا جمعه بازار است!!

 

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند.....

 

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند...

 

... در اینجا شعر حافظ را؛ به فال کولیانِ در به در اندازه می گیرند.......

 

نیا باران!

زمین جای قشنگی نیست...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:27 توسط پروا| |

دریای چشمانم خشکیده ، آسمان قلبم ابری و دلگرفته
دستهایم سردتر از یخ ، گونه هایم چروکیده
سهم من از عشق آوارگی ، کلام شب و روز من نفرین بر عشق.
میگویند عشق مقدس است ، عشق کلامی جاودانه است
اما کسی که این جمله را گفت قلب شکسته ی یک عاشق را ندیده است ، اشکهای چشمهای آن بی گناه را ندیده است ، غم و غصه های تلخ لحظه های جدایی را نچشیده است یا خیانت ندیده است.
تو بگو، چرا سکوت کرده ای؟ عشق را برایم معنا کن ، چرا لال شده ای؟
فکر نکن که بدون تو می میرم، تو برو و بدان که بی تو شاد هستم.
مرا آزاد کن از آن قلب پر از گناهت ، برو در آغوش کسی بخواب که نشسته است چشم به راهت.
مرا آزاد کن از دل بی وفایت ، برو و لبهایت را بر روی لبهای رقیبم بگذار ، مرا رها کن و تنهایم بگذار.
نفرین بر تو ، نفرین بر سرنوشت ، کلام شب و روز من نفرین بر عشق.
آن لحظه که آمدی و دستهایت را در دستان من گذاشتی حس کردم که دیگر دستهایت مثل گذشته سرد نیست.
عشق ، بازیچه دست تو است، عشق تو سرچشمه ای از هوس است.
مرا رها کن ، مرا از آن قلب سیاهت آزاد کن ، دیگر عشق را نمیخواهم.
نفرین بر تو ، نفرین بر عشق
.

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:14 توسط پروا| |

 

سکوتم را چگونه خواهم شکست

تاریکی بر اندامم مستولی گردیده

هر دم صدای ترک خوردن استخوانهایم را میشونم

این صداهاست که سالهاست با من آشناست

دیگر گفتن کلمات نیز برایم سخت و دشوار گشته

بغض گلویم را می فشارد

صدای پای ثانیه ها را که به آرامی از کنارم عبور می کنند

همانند ناقوصی هر دم در گوشم سیلی وارد میکنند

می شونم و میبینم و حس میکنم

زندگی تیره و تار را با زندانی سیاه و کثیف میگذارنم

تنها با غمها

زیبایی را سالهاست فراموش کردم

شادی ها را سالهاست در تاریکی دفن کرده ام

سنگینی غل و رنجیر روزگار دیگر قدرت حرکت را نیز از من گرفته است

ریشه هایم را حس میکنم که هر لحظه جای آب خونابه را به من هدیه می کنند

دیگر خسته شدم اگر جایی برای خسته شدن نیز برایم باقی مانده باشد

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:11 توسط پروا| |

 

کاش میدانستی ٬

من سکوتم حرف است ٬

 

اشکهایم حرف است ٬

 

خنده هایم حرف است٬

 

کاش میفهمیدی ٬

 

کاش و صد کاش نمی ترسیدی٬

 

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند ٬

 

با نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند....

 

من کمی زود تر از خیلی دیر

 

از شب چشم تو یک روز سفر خواهم کرد ٬

 

تو نترس...

 

کاش می دانستی ٬

 

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

 

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست ٬

 

تازه خواهی فهمید

 

مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست....

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:3 توسط پروا| |

 

برای بازی روزگار خود را آماده کرده بودم

اما نمی دانستم روزگار دست مرا خواهند خواند

روزگار چه بازیگریست

دلم را به امید برد و پیروزی خوش کرده بودم

اما هیچ گاه فکر نمی کردم بازنده مطلق این بازی من باشم

از این بازی تنها غم و اندوه

تنهایی و غربت

سیاهی و اشک نصیبم گشت

حال به امید بازی آخر زندگیم

تا شاید کابوس و وحشت بازی روزگار را از من بگیرد

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1385برچسب:,ساعت 1:24 توسط پروا| |


Power By: LoxBlog.Com